جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

خیلی روز بدی بود خیلی اصلا نمیتونم بگم چه جوری ولی خیلی بد گذشت. البته هنوزم امیدوارم که اوضاع تا آخر شب بهتر شه ولی فعلاً کم مونده گریه کنم. اگر یه راهی وجود داشت که آدم توی یه شب همه کس و همه چیز رو عوض میکرد و از نو میساخت خیلی خوب بود اول از همه هم خودشو. در هر حال دارم سعی میکنم خودمو آروم کنم بدجوری کمک لازم شدم. مدتها بود اینقدر احساس تنهایی نکرده بودم. با این امید ادامه میدم که تا آخر همین هفته همه چیز درست میشه. خدایا منو تنها به حال خودم نزار.

هیچ نظری موجود نیست: