چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

نفسم گرفت از این شهر در این حصار بشکن!

آریو همین الان رفت ساعت 3 پرواز داره برای لبنان خوش بحالش کاش من جای اوون بودم صبح کله سحر افشین زنگ زده که من ساعت 11 میام اونجا هنوز که زنگ نزده

استیصال! به معنی واقعی کلمه

یعنی از این بدتر و مزخرفتر هم میشود دیگه نمیدونم چیکار کنم
آقا یعنی هیچ راهی برای خلاص شدن از این خراب شده وجود نداره.!؟ من چه گناهی کردم که باید اینطوری زندگی کنم اصلاً مگه قراره ما چند سال زنده باشیم که حالا بهترین سالهای عمرم به ابلهانه ترین وضع ممکن سپری شود!؟
من نمی دونم باید یقه کی رو بگیرم - در آن واحد باید در چند تا جبهه بجنگم این بقیه بدبخت بیچاره ها چطوری صبح رو شب میکنن من نمیدونم ولی در مورد خودم اینو میدونم اگه همینطوری ادامه بدم به یکی دو ماه نمیرسه که کاملاً نابود میشم. بنده اعتراف میکنم نه تنها فولاد نیستم بلکه طاقت و تحمل یک پر کاه رو هم دیگه ندارم به هر حال این غلطهایی رو هم که دارم اینجا می کنم فقط برای اینه که دق و دلی خودمو خالی کنم. بنام انسانیت و وجدان اگر کسی راهی سراغ داره که با اون میشه از این جهنم مشکلاتی که به هیچ عنوان ربطی به بنده ندارد خلاص شد خواهش می کنم به من بگه. دلم اونقدر پره که حتی حرف زدن هم برام مشکل شده واقعاً دردناکه که دیگران برای آدم انتخاب کنند. مسخره اس من دارم میبینم که چوب انتخابهای سالهای گذشته افرادی را میخورم که مطمئن هستم به فکر من نیستند و اصولا برایشان مهم نیست که چه بلایی سر من می آید.باید تا 10-15 روز آینده یه راه حل دائمی برای فرار از این وضعیت پیدا کنم. بلا روزگاریه حتی بدون عاشقیت خدایا چقدر دشمن داری دوستاتم که ماییم یک مشت علیل و ذلیل ناقص العقل که در حقشون دشمنی کردی.... ببخشید اگر مبهم گفتم بخاطر این بود که تف سربالاست هر چی توضیح بیشتری بدم سرافکندگی بیشتری نصیب خودم میشه ... کارم به گریه زاری نکشه خوبه بدبختی دعا هم بلد نیستم بکنم؟ شما بودید چه غلطی می کردید؟

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳

good news...!

علی برادرم امروز دانشگاه آزاد قبول شد

مشکل یکی دوتا نیست

راستش گیرکردم سر آپ لود کردن عکسها، وگرنه نوشتنی زیاد دارم....
آریو پسر حمید خیلی بزرگ شده .... بامزه اس
روزبه بعد از 1 ماه از شمال اومده بود
نامه شاهین رو دیروز بالاخره پست کردم
گاوخونی رو دیدم خیلی حال داد (حسن میگه نقش اول فیلم اونو به یاد من می انداخته منکه نفهمیدم چرا و شباهتی هم ندیدم)
فردا برای آخرین بار می خوام برم سراغ آقای حبیبی و طلبم از آقایون یگانه ها خدا کنه پول بدن اوضاع خرابه

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۳

با تو بودن خیلی وقته که گذشته...!

خیلی باحاله ها .. به همین راحتی
راستش ذوق زده شدم هنوز نمی دونم چی باید بنویسم مثل بچه ای که برای اولین بار دیکته ای مینویسه و معلمش بهش میگه که درسته
الان از پیش سعید اومدم شیکاگو را دیدم ...... خیلی حال داد
مانی زنگ زد بعد از یکسال .... فکرشو بکن دقیقاً یکساله که همدیگرو ندیدیم
دلم میخاد چیزهای بیشتری از این داستان بدونم .... ولی خوب تا همین جاش هم کلی هنر کردم
یه دونه لینکم بزاریم اینجا حداقل واسه امتحان

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۳

خوب من هر کاری کردم این آرشیو رو نتونستم تمپشو عوض کنم باشه تا فردا...!

3N!

Nothing to say nothing to do nothing to lose